روزگاری مردم دنیادلشان درد نداشت/هرکسی غصه اینکه چه میکرد نداشت/چشمه سادگی ازلطف زمین میجوشید/خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت
درباره من
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم "با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دویدخونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.
ادامه...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشی مان بشنود و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم ــــــــــــــــــ خوشحالم که به جمع وب نویس ها پیوستی تاااااا دوباره.
جالب می نویسی
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را
در بی هوشی مان بشنود
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم
ــــــــــــــــــ
خوشحالم که به جمع وب نویس ها پیوستی
تاااااا دوباره.
سلام
خوبی؟ تارا خانم گل؟
چند روزیه که نیستی...
هنوز وقتی به وبلاگت میام و هدیه زیبای تو رو که واسم گذاشتی می خونم خوشحال می شم...
ممنون خانمی
ممنون
پسرک دیشب دل گرفت و یه لالایی خوند...
پسرک حرفهای تازه ای داره و منتظرته به وبلاگش بیای و نظرات قشنگتو بهش بگی تارا...
یه قسمت از یکی از شعرام به این پستت می خوره. البته نه خیلی ولی خوب:
از خود متنفرم چرا که تو را دوست دارم
کار هایم عبث است زیرا دیگر برای تو نیست
این دیوانگی بی پایان من است...
منتظرما خانمی...
اگه بگم می خوام باهات حرف بزنم ، میگی دیوونم ؟
میخوام باهام حرف بزنی ...
حرف .... صحبت ... کلام ... صدا ...
نه چیز دیگه ...
یه دلیل بیار که (( نه )) !!!