شعر من
تو رو به عاشقی قسم ، تو رو خدا پیشم بمون
واسه دل خودت شده ، من رو تو قصه ها بخون
اگه صدام در نمیاد ، اگه هنوزم ساکتم
حرف زدن از یادم که رفت ، زخم خورده ی رفاقتم
رفتن و از یاد رفتن و خوب بلدم مثل نفس
یک دفعه عشقم مرد و شد اسمش دیگه برام هوس
انگار تموم آدما ، این بازی رو از بر شدند
دیوانه همصحبتم ، اما خلایق کر شدند
باور نمی کنم ، هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .
یک کاری خواهد شد .
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر میگذرند که احساس می کنم خفه می شوم .
هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس می کنم
نمی توانم در خودم بگنجم .
در خود بیارامم .
ازِ ‹ بودن › خویش بزرگتر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بیتابی فرار ! عشق آن سفر بزرگ!..
اوه ! چه میکشم.
چه خیال انگیز و جانبخش است ‹ اینجا نبودن ›!
این رو بزار نمایش بده تارا جون جزو نظرها
یا علی مدد دست علی به همرات
تارا همیشه عاشقه اما نمی خواد رو کنه
میخواد که تا هر جا شده خودش رو جستجو کنه
باشه همونی که می خواد راز نهفته اش رو بشه
صداش اگه در نمی آد حرف نگفته اش رو بگه
ای ابیات هم تقدیم به شعرت
ممنون که سر زدی باز هم منتظر نظراتت هستیم